11-21-2011، 09:10 PM
دوران خردسالی کوروش را هاله ای از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هایی كه گاه چندان سر به ناسازگاری برآورده اند كه تحقیق در راستی و ناراستی جزئیات آنها ناممكن می نماید. لیكن خوشبختانه در كلیات ، ناهمگونی روایات بدین مقدار نیست. تقریباً تمامی این افسانه ها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کوروش ارائه می دهند ، تصویری كه استیاگ ( آژی دهاك ) ، پادشاه قوم ماد و نیای مادری او را در مقام نخستین دشمنش قرار داده است.
استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمكار ماد - آنچنان دل در قدرت و ثروت خویش بسته است كه به هیچ وجه حاضر نیست حتی فكر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند. این اندیشه كه روزی ممكن است ماندانا صاحب فرزندی شود كه آهنگ تاج و تخت او كند ، استیاگ را برآن می دارد كه دخترش را به همسری كمبوجیه ی پارسی – كه از جانب او بر انزان حكم می راند - درآورد. مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن می ساخت كه فرزند ماندانا ، به واسطه ی پارسی بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید كه در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و تختش كند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی كه فرزند ماندانا دیده می گشاید ، استیاگ را وحشت یك كابوس متلاطم می سازد. او در خواب ، ماندانا را می بیند كه به جای فرزند بوته ی تاكی زاییده است كه شاخ و برگهایش سرتاسر خاك آسیا را می پوشاند. معبرین درباری در تعبیر این خواب می گویند كودكی كه ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد كرد ، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد كشاند.
وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و به یكی از نزدیكان خود به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل كرده است ، استیاگ به هارپاگ دستور می دهد كه بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست كند. کوروش كودك را برای كشتن زینت می كنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا كه هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی شوم را به او محول می كند. هارپاگ به او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی كه حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها كنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع كشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی كه می داند هیچ راهی برای نجات این كودك ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی كه بچه را بكشد. اما از طالع مسعود کوروش و از آنجا كه خداوند اراده ی خود را بالا تر از همه ی اراده های دیگر قرار داده ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید كه مرده به دنیا می آید و هنگامی كه میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید ، زن و شوهر كه هر دو دل به مهر این كودك زیبا بسته بودند ، تصمیم می گیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ كنند. میتراداتس لباسهای کوروش را به تن كودك مرده ی خود می كند و او را ، بدانسان كه هارپاگ دستور داده بود ، در بیابان رها می كند.
کوروش كبیر تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش می یابد. هرودوت دوران كودكی او را اینچنین وصف می كند : « او كودكی بود زبر و زرنگ و باهوش ، و هر وقت سؤالی از او می كردند با فراست و حضور ذهن كامل فوراً جواب می داد. در او نیز همچون همه ی كودكانی كه به سرعت رشد می كنند و با این وصف احساس می شود كه كم سن هستند حالتی از بچگی درك می شد كه با وجود هوش و ذكاوت غیر عادی او از كمی سن و سالش حكایت می كرد. بر این مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی از خودبینی و كبر و غرور دیده نمی شد بلكه كلامش حاكی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود. بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سكوت و خاموشی . از وقتی كه با گذشت زمان كم كم قد كشید و به سن بلوغ نزدیك شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار می كرد ، و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. كم كم چندان محجوب و مؤدب شد كه وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی كه بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد. از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان می داد. در واقع به هنگام تمرین های ورزشی ، از قبیل سواركاری و تیراندازی و غیره ، كه جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می كنند ، او برای آنكه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نكند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی كرد كه می دانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلكه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود كه در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست ، و ادعا می كرد كه از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و كمان و نیزه اندازی از روی زین ، با اینكه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود ، اول می شد. وقتی هم مغلوب می شد نخستین كسی بود كه به خود می خندید. از آنجا كه شكست هایش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمی كرد ، و برعكس با سماجت تمام می كوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر كامیاب شود ؛ در اندك مدت به درجه ای رسید كه در سواركاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی او در این زمینه ها تعلیم و تربیت كافی یافت به طبقه ی جوانان هیژده تا بیست ساله درآمد ، و در میان ایشان با تلاش و كوشش در همه ی تمرین های اجباری ، با ثبات و پایداری ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »
زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنكه یك روز اتفاقی روی داد كه مقدر بود زندگی او را دگرگون سازد ؛ : « یك روز كه کوروش در ده با یاران خود بازی می كرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی داد كه هیچكس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی كرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین كرده بود. هر یك به وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت كنند. یكی از بچه ها كه در این بازی شركت داشت و پسر یكی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداری كرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اكباتان شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه ، كه جزو مقررات بازی بود ، ولش كردند پسرك بسیار خشمگین و ناراحت بود ، چون با او كه فرزند یكی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را كرده بودند كه معمولاً با یك پسر روستایی حقیر می كنند. رفت و شكایت به پدرش برد. آرتمبارس كه احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود كرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشكاری كه نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شكوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردك ، كه به خود جرئت داده و پسر یكی از نجبای طراز اول مرا تنبیه كرده ای؟ » کوروش جواب داد: « هان ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او كرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب كرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال كه همگان فرمان های مرا اجرا می كردند این یك به حرفهای من گوش نمی داد. »
استیاگ دانست كه این یك چوپان زاده ی معمولی نیست كه اینچنین حاضر جوابی می كند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاكی و پسرش را مرخص كرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بی مقدمه گفت : « این بچه را از كجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من من كنان سعی كرد قصه ای سر هم كند و به شاه بگوید ولی وقتی كه استیاگ تهدیدش كرده كه اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد كند ، تمام ماجرا را آنسان كه می دانست برایش بازگفت.
استیاگ بیش از آنكه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و كنكاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حكم اعدامی كه تو برایش صادر كرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود كه خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو كرده ای ، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی كه دختر تو فرزندی زاییده كه شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست كه از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست.
تعبیر زیركانه ی مغان در استیاگ اثر كرد و کوروش به سوی پدر و مادر واقعی خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای كه مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.
استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمكار ماد - آنچنان دل در قدرت و ثروت خویش بسته است كه به هیچ وجه حاضر نیست حتی فكر از دست دادنشان را از سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند. این اندیشه كه روزی ممكن است ماندانا صاحب فرزندی شود كه آهنگ تاج و تخت او كند ، استیاگ را برآن می دارد كه دخترش را به همسری كمبوجیه ی پارسی – كه از جانب او بر انزان حكم می راند - درآورد. مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن می ساخت كه فرزند ماندانا ، به واسطه ی پارسی بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید كه در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و تختش كند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی كه فرزند ماندانا دیده می گشاید ، استیاگ را وحشت یك كابوس متلاطم می سازد. او در خواب ، ماندانا را می بیند كه به جای فرزند بوته ی تاكی زاییده است كه شاخ و برگهایش سرتاسر خاك آسیا را می پوشاند. معبرین درباری در تعبیر این خواب می گویند كودكی كه ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد كرد ، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد كشاند.
وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و به یكی از نزدیكان خود به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل كرده است ، استیاگ به هارپاگ دستور می دهد كه بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست كند. کوروش كودك را برای كشتن زینت می كنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا كه هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را فراخوانده ، با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی شوم را به او محول می كند. هارپاگ به او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی كه حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها كنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع كشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی كه می داند هیچ راهی برای نجات این كودك ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی كه بچه را بكشد. اما از طالع مسعود کوروش و از آنجا كه خداوند اراده ی خود را بالا تر از همه ی اراده های دیگر قرار داده ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید كه مرده به دنیا می آید و هنگامی كه میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید ، زن و شوهر كه هر دو دل به مهر این كودك زیبا بسته بودند ، تصمیم می گیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ كنند. میتراداتس لباسهای کوروش را به تن كودك مرده ی خود می كند و او را ، بدانسان كه هارپاگ دستور داده بود ، در بیابان رها می كند.
کوروش كبیر تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش می یابد. هرودوت دوران كودكی او را اینچنین وصف می كند : « او كودكی بود زبر و زرنگ و باهوش ، و هر وقت سؤالی از او می كردند با فراست و حضور ذهن كامل فوراً جواب می داد. در او نیز همچون همه ی كودكانی كه به سرعت رشد می كنند و با این وصف احساس می شود كه كم سن هستند حالتی از بچگی درك می شد كه با وجود هوش و ذكاوت غیر عادی او از كمی سن و سالش حكایت می كرد. بر این مبنا در طرز صحبت کوروش نه تنها نشانی از خودبینی و كبر و غرور دیده نمی شد بلكه كلامش حاكی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود. بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سكوت و خاموشی . از وقتی كه با گذشت زمان كم كم قد كشید و به سن بلوغ نزدیك شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار می كرد ، و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. كم كم چندان محجوب و مؤدب شد كه وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی كه بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد. از آنجا اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان می داد. در واقع به هنگام تمرین های ورزشی ، از قبیل سواركاری و تیراندازی و غیره ، كه جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می كنند ، او برای آنكه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نكند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی كرد كه می دانست در آنها از ایشان قوی تر است و حتماً برنده خواهد شد ، بلكه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود كه در آنها خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست ، و ادعا می كرد كه از ایشان پیش خواهد افتاد و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و كمان و نیزه اندازی از روی زین ، با اینكه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود ، اول می شد. وقتی هم مغلوب می شد نخستین كسی بود كه به خود می خندید. از آنجا كه شكست هایش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید نمی كرد ، و برعكس با سماجت تمام می كوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر كامیاب شود ؛ در اندك مدت به درجه ای رسید كه در سواركاری با رقیبان خویش برابر شد و بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی او در این زمینه ها تعلیم و تربیت كافی یافت به طبقه ی جوانان هیژده تا بیست ساله درآمد ، و در میان ایشان با تلاش و كوشش در همه ی تمرین های اجباری ، با ثبات و پایداری ، با احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »
زندگی کوروش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنكه یك روز اتفاقی روی داد كه مقدر بود زندگی او را دگرگون سازد ؛ : « یك روز كه کوروش در ده با یاران خود بازی می كرد و از طرف همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی داد كه هیچكس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی كرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین كرده بود. هر یك به وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت كنند. یكی از بچه ها كه در این بازی شركت داشت و پسر یكی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداری كرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اكباتان شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه ، كه جزو مقررات بازی بود ، ولش كردند پسرك بسیار خشمگین و ناراحت بود ، چون با او كه فرزند یكی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را كرده بودند كه معمولاً با یك پسر روستایی حقیر می كنند. رفت و شكایت به پدرش برد. آرتمبارس كه احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود كرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشكاری كه نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شكوه نمود. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردك ، كه به خود جرئت داده و پسر یكی از نجبای طراز اول مرا تنبیه كرده ای؟ » کوروش جواب داد: « هان ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او كرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب كرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال كه همگان فرمان های مرا اجرا می كردند این یك به حرفهای من گوش نمی داد. »
استیاگ دانست كه این یك چوپان زاده ی معمولی نیست كه اینچنین حاضر جوابی می كند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاكی و پسرش را مرخص كرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده بی مقدمه گفت : « این بچه را از كجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من من كنان سعی كرد قصه ای سر هم كند و به شاه بگوید ولی وقتی كه استیاگ تهدیدش كرده كه اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد كند ، تمام ماجرا را آنسان كه می دانست برایش بازگفت.
استیاگ بیش از آنكه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و كنكاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حكم اعدامی كه تو برایش صادر كرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود كه خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو كرده ای ، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی كه دختر تو فرزندی زاییده كه شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست كه از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست.
تعبیر زیركانه ی مغان در استیاگ اثر كرد و کوروش به سوی پدر و مادر واقعی خود در پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای كه مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.