11-21-2011، 09:20 PM
کوروش در ماه ژوئن سال ٥٣٩ پیش از میلاد ، به همراه پسرش كمبوجیه ( كه در ركاب پدر درس كشور گشایی می آموخت ) سرزمین نبونید را اشغال كرد. او با در پیش گرفتن راه معمولی تهاجمات عیلامیان بزودی به كناره های رود دیاله كه شعبه ای از شط دجله است رسید. در حین عبور از این رودخانه یكی از هشت اسب مقدس كه به همراه لشكریان عازم به جنگ برای كشیدن عراده ی خورشید می آمدند ترسید و غرق شد. و هرودوت كه این ماجرا را نقل كرده است چنین می نویسد: « اسب داخل شط شد و خواست تا از آن عبور كند ، لیكن شط او را در امواج خود فرو برد و با خود كشید و برد. کوروش از این اهانت رود دیاله به خشم آمد و تهدیدش كرد به اینكه چنان ضعیفش خواهد شاخت كه در آینده زنان نیز بی ترس و تشویش و براحتی از آن بگذرند. او پس از بیان این تهدید از پیشروی به طرف بابل منصرف شد ، سپاهیان خود را به دو بش تقسیم كرد و هر بخشی را در بك طرفرود به خط كرد. آنگاه در هر طرف ساحل رود با كشیدن طناب طرح حفر یكصد و هشتاد مجرای آب یا كانال را ریخت تا از آن مجراها آب شط را به سمتهای مختلف روان سازد ؛ سپس وقتی سپاهیان با نظم و ترتیبی كه مقرر شده بود جا گرفتند کوروش فرمان حفر كردن كانالها را صادر كرد. این كار به سبب زیاد بودن عده ی كارگران بخوبی انجام گرفت لیكن تمام فصل خوش صرف اجرای آن شد. وقتی کوروش انتقام تلف شدن اسب مقدس خود را از شط دیاله گرفت فصل بهار نزدیك شده بود ، و او به پیشروی خود به سمت بابل ادامه داد. » در راه به لشكری برخورد كه نبونید موفق شده بود در اوپیس واقع بر رود دجله گرد آورد ، و با آن لشكر درگیر شد. بابلیان درهم شكسته شدند کوروش ، سیپار ( ابوحبه ) را به تصرف دراورد. در ماه تشرین ( اكتوبر ٥٣٩ پیش از میلاد ) کوروش در اوپیس واقع بر كانال نیسالات بار دیگر با سپاهیان بابلی درگیر شد. بابلیان سر به شورش برداشتند و بسیاری از سربازانشان تلف شدند. د روز چهاردهم (۱۲ اكتوبر ٥٣٩ ) سیپار بی آنكه درگیری بیشتری صورت بگیرد به تصرف سپاهیان کوروش درآمد. » دو روز بعد ، یعنی در طول مدتی كه یك كاروان از سیپار تا بابل می رود ، کوروش به دم دروازه های بابل رسیده بود
کوروش با مشاهده ی شهر عظیم و باشكوه بابل در پرتو نور دریده ی خورشید – شهری كه بناهای افسانه ای آن در زیر آسمان همچون نشانه های قدرت و جاودانگی اش سر برافراشته بودند – ظاهراً بایستی دستخوش نگرانی رقیقی شده باشد. نزدیك شدن سپاهیان پارسی نبونید را ، با وجود پایان بد فرجام برخوردش با کوروش در اوپیس ، هیچ نگران نكرده بود ، چه او امیدوار بود كه پارسیان در همان پای دیوارهای بابل خشكشان خواهد زد.
محوطه ی بیرونی شهر بابل با آن برجهای بلند دیده بانی و با دروازه های مفرغینش در سرتاسر دنیای باستان به عنوان مكانی تسخیر ناپذیر شهرت یافته بود. قلعه ی وسیعی كه بختنصر در مركز امپراتوری خود بر اثر پیش بینی حمله ای از دولت ماد بنا نهاده بود همچنان سالم و دست نخورده باقی بود ، چنانچه دیوارهای پله پله ای آن كه پشت سر هم قرار داشتند و خندقها و نهرهای آبی كه در انها جاری بودند از اغاز سلطنت او چنان خوب نگهداری و یا تعمیر شده بودند كه حالت موثر بودن خود از نظر استحكام مطلق را حفظ كرده بودند. این قلعه مظهر كامل هنری بود كه معماران نظامی تا به آن دم توانسته بودند در كار دشوار ساختن استحكامات از خود نشان بدهند و به آن تحقق ببخشند. این دژ بزرگ در تصویری كه از بابل برداشته می شد چیزی عظیم و باشكوه می نمود. دیودروس كه بخش مهمی از آسیا را درنوردیده و سی سال از عمر خود را صرف تألیف و تدوین اثری تحت عنوان « كتابخانه ی تاریخی » كرده است می نویسد : « ملكه سمیرامیس حصالرهای شهر بال را بنا نهاد. این حصارها ارتفاعی بابر با پنجاه ذرع (۲۳ متر ) دارند و پهنای آنها به درجه ای است كه دو عراده به راحتی می توانند پهلو به پهلو از روی آن عبور كنند. » محیط این محوطه ی مستحكم معادل هفت كیلومتر و ششصد متر بود ، و این رقم دقیق را هرودوت به ما می گوید كه از پایتخت كشور بابل بازدید كرده بود ، و پس از او نیز مورخانی چون فیلوستراته و پلین و غیره از آن دیدن كرده بودند
بنابرین نبونید می توانست بی آنكه به دلگرمی ازاین موقعیت زیاده از حد خوشبینی از خود نشان بدهد منتظر نتیجه ی محاصره ی دشوار برای محاصره كنندگان باشد و خویشتن را در پناه چنان دیوارها و برج و باروهای دست نایافتنی در امان بداند. از طرفی هم او هیچ نگرانی خاصی از بابت آذوقه و خوار و بار برای تامین زندگی شهروندان و سپاهیانش نداشت زیرا علاوه بر انبارهای مهم آذوقه و خواربار كه در بابل وجود داشت آنچه را هم كه برای تامین معاش ساكنان شهر در دره ی اول اهمیت بود می شد در درون خود شهر كاشت چون در بین محوطه ی بیرونی شهر و محوطه ی دومی كه به موازات محوطه ی اول در داخل شهر قرار داشت زمینهای وسیعی بود كه به كشتزار تبدیل شده بودند. بنابرین نبونید می توانست در صورت لزوم تا ده سال هم در برابر پارسیان مقاومت كند . نبونید نسبت به حضور کوروش در پشت دیوارهای شهر چندان بی اعتنا بود كه در همان شب اول محاصره ی بابل ، پسرش بالتازار ضیافتی شاهانه برای پذیرایی از هزار تن مهمان راه انداخته بود ، ضیافتی كه بحق برای آیندگان تحت عنوان « مهمانی بالتزار » شهرت یافت. از طرفی ، این مهمانی تنها حادثه ی به یاد ماندنی از دوران حكومت پسر نبونید است. باده خواریها كه در نشاط و شادمانی آغاز یافته بود در بیم و وحشت به پایان آمد. در واقع ، در حینی كه بالتازار و مهمانش بی اندك ملاحظه ای سورچرانی می كردند و حرفهای خوشمزه ای درباره ی پارسیان می زدند ، از جمله می گفتند كه آنان بزودی در زیر آفتاب سوزان بیابان بخار خواهند شد ، دستی اسرار آمیز و نامرئی این كلمات را روی دیوارهای قصر سلطنتی نوشت : « مانه ، تسل ، فارس » دانیل داستان زیر را از آن صحنه ی تاریخی برای ما بر جای گذاشته است :
« شاه بالتازار مهمانی بزرگ و باشكوهی برای دوستانش كه هزار نفر می شدند به راه انداخت ، و خود در حضور ایشان باده نوشید . بالتازار وقتی شراب را چشید دستور داد جامهای طلا و نقره ای را كه بختنصر از معبد اورشلیم آورده بود تا شخص شاه و برگان درباری و زنان و معشوقه هایش برای باده نوشی از آن استفاده كنند بیاورند . آنگاه جامهای زرینی را كه از معبد و خانه ی خدا در اورشلیم برداشته بودند آوردند و خود شاه و بزرگان و زنان و معشوقه های او از آنها برای باده نوشی استفاده كردند. همه شراب نوشیدند و در ستایش خدایان طلا و نقره و مفرغ و آهن و چوب و سنگ داد سخن دادند. در آن دم انگشتان دست یك مرد ظاهر شدند و روی گچ دیوار قصر سلطنتی چیزهایی نوشتند. پادشاه آن دست را كه چیز می نوشت دید . آنگاه تغییر رنگ داد و فكرش مغشوش شد ، چنانكه دستخوش نگرانی شدیدی گردید. مفاصل دستهایش شل شد و زانوهایش به هم می خوردند. بالتازار فرمان داد تا فوراً ستاره شناسان و فالگیران و رمالان را حاضر كنند. آنگاه شاه رشته ی سخن را به دست گرفت و به حكمای بابل گفت : « هر كس این نوشته را بخواند و معنی آن را برای من توضیح بدهد خلعتی از جامه ی ارغوانی به بر خواهد كرد ، گردنبندی از طلا به گردن خواهد آویخت و در اداره ی امور مقام سوم را احراز خواهد كرد. » حكمای بابل به درون آمدند ولی هیچكدام نتوانستند آن نوشته را بخوانند و درباره ی آن توضیحی به شاه بدهند . در آن دم ملكه به درون تالار مهمانسرا درآمد و بدین گونه سخن آغاز كرد : « هان ، ای پادشاه ، جاوید بزی ! افكارت تو را مشوش نكند و چهره ات رنگ نبازد ! در مملكت تو مردی هست كه فكر و روح خدایان را در جسم خود دارد ؛ بدین جهت بختنصر وی را به سمت ریاست جادوگران و ستاره شناسان و فالگیران و رمالان منصوب نمود. چون در فن تعبیر خوابها و در تفسیر و تحلیل معما ها استاد است . این مرد دانیل نام دارد. بفرما تا دانیل را احضار كنند و او وفتی بیاید توضیحات لازم را به تو خواهد داد. »
آنگاه دانیل را به حضور بالتازار آوردند ، و شاه به او گفت : « تو اگر بتوانی این نوشته ی روی دیوار را بخوانی خلعتی از جامه ی ارغوانی خواهی گرفت ، گردنبندی از طلا به گردن خواهی آویخت و سومین مقام را در اداره ی مملكت بدست خواهی آورد. » دانیل به بالتازار پاسخ داد : « خلعتها را برای خود نگاه دار و هدیه ها را به دیگری بده. با این حال من این نوشته را برایت خواهم خواند و معنی آن را به تو خواهم گفت. هان ، ای پادشاه ، خدای تعالی به بختنصر امپراتوری و عظمت و افتخار و شكوه و جلال بخشیده بود ، و به سبب عظمتی كه خدا به او داده بود هه ی توده ها و ملتها و آدمیان متكلم به همه ی زبانها در برابر او به ترس و لزر افتاده بودند. آن پادشاه كسانی را كه دلش می خواست می كشت و كسانی را می خواست بمانند زنده می گذاشت. كسانی را كه دلش می خواست به اوج عزت می رسانید و كسانی را كه نمی خواست به حضیض ذلت می كشانید. لیكن وقتی دلش سر به طغیان برداشت و روحش تا به حد وقاحت و شرارت خشن شد از تخت سلطنت به زیر انداخته شد و افتخاراتش از او سلب گردید. از میان فرزندان آدم رانده شد ، دلش شبیه به دل جانوران گردید و با خران وحشی همخانه شد. به او نیز همچون به گاوان علف دادند كه بخورد ، و تنش از شبنم آسمانی خیس شد ، تا روزی كه سرانجام پی برد به اینكه خداوند متعال بر سلطنت آدمیان نیز مسلط است و آن را به كسی كه خودش دلش می خواهد می دهد. و تو ای بالتازار با اینكه به همه ی این مسایل وارد بوده ای دل خود را تحقیر نكرده ای . تو علیه خدای آسمانها سر برافراشته ای ؛ ظرفهای خانه ی او را به حضور تو آورده اند و تو همراه با بزرگان درباری و زنان و معشوقه هایت از آنها برای نوشیدن شراب استفاده كره ای . تو خدایان طلا و نقره و مفرغ و اهن و چوب و سنگ را كه هیچ نمی بینند و هیچ نمی شنوند و چیزی نمی دانند ستایش كرده ای ، ولی در مقام تجلیل و تكریم از خدایی كه نفس تو و همه ی راههای زندگیت در دست اوست برنیامده ای. و برای همین است كه خدای بزرگ این دست تنها را فرستاده و با آن این خط را نوشته است. و اما خطی كه آن دست بر دیوار كاخ تو نوشته است این است : ” مانه ، یعنی شمرده شده ؛ تسل ، یعنی وزن شده ؛ و فارس ، یعنی تقسیم شده “ یعنی خداوند روزهای سلطنت تو را شمرده و به آن خاتمه داده است. منظور از توزین شده یعنی خداوند تو را در ترازوی خود كشیده و سبك درآمده ای. و اما منظور از تقسیم شده یعنی مملكت تو تقسیم خواهد شد و به پارسیان واگذار خواهد گردید. »
به آسانی درك می شود كه چنین سخنانی حاكم بابل و مهمانان معتبرش را از ترس و وحشت منجمد كرده است ، مهمانانی كه خود را به امان مستی رها كرده بودند ، در حالی كه سپاهیان هخامنشی در جلو دیوارهای شهر محاصره شده گرد می آمدند. مانه ! تسل ! فارس ! می توان فهمید كه چرا بالتازار دانیل را كه لعن و نفرینش كرده و به وحشتش انداخته بود از خود راند.
در شب بعد از آن مهمانی تاریخی کوروش به شهر بابل داخل می شد. مانه ! تسل ! فارس ! چند ساعت بعد از آن هم بالتازار وسیله ی گوبارو افسر قدیمی ، كه در ارتش بختنصر فرمانده عالی مقامی بود و او نیز به بهانه ای ناچیز به نبونید خیانت كرده و به خدمت کوروش درآمده بود ، كشته می شود.
بابل كه وسایل لازم برای مقاومت دراز مدتی را در اختیار داشت در ظرف چند ساعت سقوط كرد. در پای دیوارهای آن نه نبرد شدیدی در گرفت و نه حتی برخوردی مختصر در بین سپاهیان دو طرف روی داد. مدافعان بابل معتقد بودند كه شهرشان با آن برج ها و باروهای محكم و با صد دروازه ی مفرغی كه دربرابر قوی ترین منجنیقهای درشكن مقاومند تسخیر ناپذیر خواهد بود. با اطمینان توأم با آرامش خاطر به كسانی كه نگران بودند دلگرمی می دادند و به ایشان می گفتند كه حملات نیروهای زورمند دشمن هرقدر هم شدید باشد شهر بابل با استحكاماتی كه دارد گشودنی نیست. آن عده از بابلیان كه در ساختمان محكمترین استحكامات بنا شده تا به آن زمان شركت كرده بودند از هیچ چیز نمی ترسیدند مگر از خشم و خروش مردوخ خدای خدایان ، و می گفتند تنها آتشهای آسمانی غضب اوست كه می تواند شهر را به جزای بدبینی و كارهای كفر آمیزش ویران كند.
از قصه هایی كه هرودوت و گزنفون نقل كرده اند ، چنین استنباط می شود كه کوروش نیز مانند همه ی فاتحان ناشكیبایی كه می خواهند كار غیر ممكن را ممكن كنند و در نبردهایی پیروز شوند كه از روی حساب و قاعده باید به شكست بیانجامند جرئت دست زدن به كاری را به خود داد كه هیچكس دیگر جرئت نمی كرد چنان بكند . در این روش کوروش همیشه نبوغ نظامی خاصی تشخیص داده می شود ، بطوری كه او اغلب اوقات قواعد رایج و معمول جنگ را به مسخره می گیرد ، وقتی ضرورت ایجاب كند یك ابتكار خلاقانه و غیر منتظره را بجای قواعد عادی بكار می برد. کوروش كه نقشه ی اولیه اش قطع رابطه ی بابل با دنیای خارج بود ، و پس از اینكه بزودی فهمید كه نبونید می تواند وی را به مدت ده سار سر بدواند پی برد به اینكه از محاصره كردن شهر نتیجه ای نخواهد گرفت و تشخیص داد كه برای به زانو درآوردن حریف یك وسیله بیشتر در دست ندارد و آن اینكه مسیر رود فرات را تغییر بدهد و از راه بستر خشك شده ی آن به درون شهر بابل درآید. این طرح ، طرح غیر عقلایی بود! کوروش اگر خودش به استدلال در این باره می پرداخت مسلماً با خود می گفت كاری چنین دیوانه وار تنها بوسیله ی توده ی عظیمی از غولان و یا از خدایان عملی خواهد بود. لیكن چنین استدلالی با خود نكرد و بابل از دست رفت. او حتی زمام اختیار خود را به دست خدایانی هم كه سازنده و یا بر هم زننده ی تاریخند رها نكرد. بخوبی می دانست وقتی همه چیز بوسیله ی كارشناسان جنگی و فرماندهان آزموده – كه معتقدند همه چیز را پیش بینی كرده اند – محاسبه و سنجیده شده است تنها یك چیز غیر قابل پیش بینی می تواند موفقیت طرحهایی را كه مدتها در باره ی آنها تفكر و تأمل شده و از همه جوانب مورد مطالعه قرار گرفته و با تمام قواعد و اصول منطق تطبیق داده شده اند به هم بزند
بابلیان همه چیز را پیش بینی كرده بودند به جز اینكه کوروش ، برای وارد آوردن ضربت كاری به شهر پرروی بابل دست به یك كار عظیم خواهد زد. سلطان هخامنشی با هیچكس در این باره مشورت نكرد و نظر كسی را نخواست. او از آنجا كه می دانست برای شكست دادن جرئت به خرج دادن لازم است بابل را در ظرف یك ساعت و با یك مشت سرباز گرفت. بابلیان وقتی پارسیان را سرگرم به انجام دادن كاری دیدند كه هر چه فكر می كردند پی به فایده ی آن نمی بردند دشمنان خود را مسخره می كردند و به كارشان می خندیدند . با هم قرار ملاقات روی حصارهای شهر میگذاشتند چنانكه گفتی در بیابان جشنی برپاست و می خواهند تماشا كنند. دیوارهای قلعه ی خود را آزمایش می كردند و وقتی از استحكام آنها مطمئن می شدند با اعتماد و خوشبینی تمام از نتیجه ی پایان این جنگ با هم سخن می گفتند. بر میزان هدیه های خود به معبد الهه « ایستار» كه زهره ی سومریهاست و در حماسه ی گیل گمش از او تمجید شده است می افزودند. در این باره حتی یك لحظه تردید به خو راه نمی دادند كه بالاخره یك روز صبح وقتی از خواب بیدار می شوند در بیرون حصارهای شهر اثری از محاصره كنندگان نخواهند یافت و بك سرباز پارسی برجای نخواهد ماند ، زیرا به عقیده ی بابلیان ، پارسیان با استفاده از چند شب تاریك و بدون ماه بساط خود را برخواهند چید و به دنبال كار خود خواهند رفت. و این اعتماد با اعمال آرامش بخش و فریبنده ی خود تمام شهر را فرا می گرفت. همه با اطمینان به نیل به یك پیروزی بدون جنگ و جدل و به یك فتح بی رنگ و رونق در اوهام و تصورات زندگی می كردند. ناراضیان از وضع و كاهنان كه با پادشاه و عمال درباری او مخالف بودند كم كم به این عقیده ی عمومی كه خوشبینی بود می پیوستند. تنها چند تن یهودی از ته زندان خویش با بیتابی تمام انتظار فرا رسیدن ساعت آزادی خود را می كشیدند. تا سرانجام ، یك شب كه بابلیان سرگرم پذیرایی و سورچرانی بودند ، در حینی كه بالتازار در برابر چشمان حیرت زده ی خود به نوشته ی افشاگرانه ی مانه ! تسل ! فارس ! نگاه می كرد ، در حینی كه سكنه ی شهر در جلو بتهای اخموی خود می رقصیدند و دانیل كه ناگهان بر اثر چشم زخم اسرائیل الهام یافته بود و لعن و نفینهای خدای خود علیه پادشاهان بابل را به پسر نبونید می گفت ، در حینی كه تنها چند نگهبان بر سر باروهای شهر كشیك می كشیدند و ضمن استراحت در كنار آتشی كه خود افروخته بودند سرشان را از باده ی خرما نیز گرم می كردند ، و بالاخره در حینی كه شادی در همه ی دلها و امید در جان كسانی لانه كرده بود كه كمتر خوشبین بودند ناگهان خبری حیرت انگیز همچون غرش رعد در آن شهر غرقه در شادی و سرور پیچید ؛ خبری باور نكردنی كه ابتدا مردم آن را همچون یك خواب پریشان رد كردند ، خبری كه همه ی ساكنان شهر را در حیرت و تعجب فرو برد : بابل بدون جنگ و جدل به تصرف پارسیان درآمده بود. مردم از هر سویی می دویدند و به صورت قاصدان دیوانه واری درامده بودند كه ترس و وحشت می پراكندند. پارسیان به درون شهر بابل در می آمدند ... خبر این حادثه ی غیر منتظره همچون آتش سوزی به همه جا سرایت كرد و در همه جا پخش شد. شما تصور چنین چیز عجیب و باور ناكردنی را بكنید كه لشكری مهاجم از راه بستر رود سن ، كه یك شبه آن را خشك كرده باشند ، به درون شهر پاریس درآید ! ... کوروش بی آنكه حتی فردی از سپاهیان خود را از دست بدهد به بابل در می آید ... او از لای جمعیتی كه از حیرت خشكشان زده بود راهی برای خود تا به درون قصر لطنتی می گشود. همراهان گوبارو ، آن ژنرال خائن كه به خدمت کوروش درآمده بود ، به درون كاخ پادشاه بابل ریختند و خدمتگزاران فداكاری را كه جلوشان را می گرفتند تا نگذارند كه به درون كاخ درآیند می كشتند ، آنان خود را به درون تالار مهمانسرا می رسانند و در آنجا بالتازار را با مهمانانش می یابند كه به زحمت وقوع چنین حادثه ای را باور می كنند. به پسر شاه نزدیك می شوند ، او را می گیرند و می كشند. کوروش نیز به نوبه ی خود به درون كاخ درمی آید و در وسط نعشهایی كه بر زمین افتاده اند ، فاتح هخامنشی ضمن سپاس و ستایش از خدایان خود ، خویشتن را پادشاه بابل اعلام می كند. هرودوت و گزنفون در باره ی این ماجرای تاریخی دو قصه برای ما برجای گذاشته اند ، و اینك ما ابتدا آنچه را كه هرودوت نوشته است می آوریم :
« کوروش بیشتر سپاهیانش را در سمت مدخل شط ، یعنی در آنجا كه رودخانه وارد شهر می شود، مستقر ساخت. سربازان دیگری را هم در پایین دست رودخانه ، یعنی در آن سوی شهر كه رودخانه از آن بیرون می آید ، گماشت و به ایشان دستور داد كه هر وقت دیدند آب رودخانه خشكیده و بستر آن قابل عبور شده است از همان راه به درون شهر درآیند. وقتی این اقدامات صورت گرفت و این دستورها داده شد ، خود کوروش با سربازانی كه چندان ارزش جنگی و نظامی نداشتند عقب نشست. سپس با تلاش سربازان خود سطح آب شط را پایین آورد ، تا حدی كه می شد با پای پیاده از آن عبور كرد. وقتی این نتیجه بدست آمد پارسیان مسیر شط را كه اكنون سطح آب آن پایین آمده بود و تا به وسط رانشان بیشتر نمی رسید دنبال كردند و از آن راه به درون شهر بابل درآمدند.