08-10-2011، 01:35 PM
آنهايي كه مردند و زنده شدند
تجربهايي از لحظات بعد از مرگ
جمعي از كساني كه مرده اند و دوباره زنده شده اند با شما سخن مي گويند اينها بر خلاف آنچه معروف است كه كسي از آن عالم نيامده مي گويندما از آن عالم آمده ايم و خبرهايي براي شما داريم بشنويد.
خدايا كمكش كن
سال 1357 بود و اوج روزهاي انقلاب پايه هاي حكومت شاه لرزان شده و تظاهرات مردمي به نهايت رسيده بود در آن زمان 17 سال داشتم برادر بزرگم زنداني سياسي شاه بود و خانه مان جاي بود كه هميشه تظاهر كنندگان در آن تجمع مي كردند هر روز تعدادي از نيروهاي شاه كه ميان آنها سربازان وظيفه نيز بودند در اين محل پياده مي شدند تا تظاهرات را سركوب كنند . گفتم كه خانه ما نزديك به اين محل بودبه همين خاطر يك روز كه تظاهرات و در گيري ماموران و مردم به اوجش رسيده بود نيرو هاي گارد و ارتش به مردم شليك مي كردند مردم نيز با پرتاب كوكتل مولوتف به طرف آنها تلافي مي كردند ناگهان بر اثر پرتاب يك كو لتل مو لو تف لباس يك سرباز وظيفه آتش گرفت و او كه حسابي ترسيده بود فرياد زد و دور خودش مي چرخيد و مي دويد كه رسيد به دم در خانه ما، مادر من كه اين صحنه را ديد، وقتي متوجه شد آن جوان يك سرباز وظيفه است بلا فاصله چادرخودش را كه روي مانتو بر سر كرده بود روي بدن آن جوان انداخت و به كمك من كه آتش را كه به همه لباس جوان سرايت كرده بود خاموش كرد مادر كه متوجه شد قسمتي از دستهاي آن سرباز نيز سوخته با پماد مخصوص ضد سوختگي بر زخمهاي او مرهم گذاشت و خلاصه پس از حدود يك ساعت سرباز جوان كه نامش محرم بود حالش بهتر شد و مادر به او گفت: دلت مي آيد هموطنان و برادران مسلمانت رابكشي؟ محرم كه از خجالت رنگش سرخ شده بود گفت: جدا شاهد است كه تا آلان به كسي شليك نكرده ام و فقط با باتوم زدمشان... از اين لحظه به بعد به حرمت شما سيده خانم، ديگر به كسي با توم نمي زنم . مادرم - كه در محل او را سپيده خانم صدا مي كردند و محرم نيز نام مادرم را از زبان ديگر شنيده بود - محرم را دعا كرد و او رفت از فردا محرم باز هم در آن چهار راه پست مي داد ( مامور بود و چاره اي نداشت اگر چه مدتي بعد به فرمان امام خميني (ره) از سربازي گر يخت) اما همان طور كه نزد مادر قسم خورده بود همگان مي ديدند او اگر از تفنگش استفاده مي كند تير هوايي مي زند و چون مجبور بود دستور فرمانده اش را اجرا كند و به جوانان باتوم بزند با تومي كه در دست داشت فقط دور سرش مي چرخاند و به اصطلاح سايه مي زد حدود يك هفته از آن روز گذشت يك روز صبح به دليل كشتاري كه در دانشگاه تهران انجام شده بود تظاهرات مردم سر چهار راه ولي عصر گسترده تر از هميشه در حال انجام بود و من نيز به صف تظاهر كنندگان پيوسته و شعار مي دادم چون يقين داشتم محرم به كسي آسيب نمي رساند من در قسمتي از خيابان ايستاده بودم كه محرم آنجا بود لحظه به لحظه بر شدت تظاهرات افزوده مي شد تا جاي كه مردم به سوي خبر گزاري پارس آن زمان حمله كردند تا آنجا راتسخير كنند كه ناگهان فرمانده گارد آن منطقه به سربازها و ساير نيروهايش دستور داده به ما حمله كنند محرم جلو من ايستاده بود و كمافي السابق باتوم خود را اين سو و آن سو حركت مي داد بي آنكه به كسي ضربه بزند من در دو متري او بودم كه ناگهان به علت فشار جمعيت سكندري خوردم و به سوي او افتادم و تا آمدم بگيم محرم او باتوم خود را دوباره پشت سرش آورد كه ناگهان با سنگيني تمام به پيشاني من خورد و ..... در يك لحظه چشمانم سياهي رفت و فقط توانستم زمزمه كنم. محرم.... مادرم.... مادرم...آخرين صحنه اي كه به ياد دارم آن است كه محرم متوجه من شد و بلافاصله بغلم كرد و از اين شلوغي جمعيت گذشت و به طرف خانه مان كه خلوت بود برد و بعد از آن لحظه به لحظه قواي خود را از دست دادم و .........
از اين صحنه به بعد را بين مرگ و زندگي مشاهده كردم
احساس بي وزني و سبكي خاصي مي كردم ديگر نه محل ضربه باتوم كه به سرم خورده بود درد مي كردو نه احساس خستگي مي كردم احساس مي كردم از فاصله اي بالا مثلا پشت بام خانه مان .دارم جلو در خانه خودمان را مي بينم حدود ده متر دور پيكرم جمع شده بودند كه در آن ميان مادرم نيز بود و سرم را در آغوشش گرفته بود و محرم نيز با اضطراب نگاهم مي كرد تا اينكه يكي از همسايه ها كه پزشك بود بالاي سرم آمد و ابتدا ضربان قلب و سپس نبض مرا برسي كرد و بعد در حالي كه بغض كرده بود گفت تموم كرده نفهميدم ابتدا صداي ضجه مادرم را شنيدم با صداي فرياد جگر خراش محرم را كه داد مي زد خدايا خدايا چكار كردم خدايا من كسي را كشتم كه به من كمك كرده بود. خدايا من چيكار كردم؟ محرم اينها را مي گفت و مانند ديوانه ها دور خودش مي چرخيد و سپس چند مرتبه سرش را با شدت به تير چراغ برق كوبيد كه خون از پيشاني اش فواره زد و مردم جلو او را گرفتند از سوي ديگر مادرم مرا در آغوش گرفته و اشك مي ريخت هر قدر مي خواستم به آنها حالي كنم كه من نمرده ام نمي توانستم ضمن اينكه لحظه به لحظه به سوي آسمان بالاتر مي رفتم در اين لحظه محرم كه تمام سر و صورتش خونين شده بود بالاي پيكر من كه همه مي گفتند بي جان شده بود نشست و در حالي كه ضجه مي زد رو به خدا كرد و گفت خدايا پس معجزه ات كجاست..... خدايا اگر به اين مادر رحم نمي كني به من رحم كن.... خدايا فقط تو مي دوني كه من نمي خواستم اين اتفاق بيفته... خدايا كمكش كن....خدايا نگذار اين بچه بميره خدايا كمكم كن... خدايا.... خدايا...
محرم فرياد مي زد و مادر اشك مي ريخت و زنهاي محل نيز شيون مي كردند و همه در اوج گريه بودند كه ناگهان همان همسايه پزشكمان يك لحظه توجهش به چشمان من جلب شد و دوباره سرش را به قلبم نزديك كرد و.... ديگر چيزي به خاطرم نمانده كه چگونه روحم از آن بالا به جسمم در اين پايين پيوست و ....مادرم مي گفت وقتي دكتر فرياد زد زنده است..... نمرده....اول فكر كرديم ديوانه شده ولي وقتي محرم نيز به صورتت نگاه كرد و گفت دارد پلك مي زند مطمئن شديم زنده اي ! بعد هم خود محرم تو رو انداخت روي دوشش و تا بيمارستان دويد....مادرم اشك مي ريخت و مي گفت من مطمئنم دعاها و التماسهاي صادقانه محرم بود كه باعث شد خدا تو را كه رفته بودي به آن دنيا. دوباره به جمع ما برگرداند
....................................................................................................................................
قاتلي كه مقتول را زنده كرد
سال 1369 بود و من مجرد بودم و هنوز در خانه و نزد مادر و پدرم زندگي مي كردم ديپلم كه گرفتم چون در آن شهر كوچك كاري براي انجام دادن نداشتم مجبور شدم به سربازي بروم محل خدمتم نيز خوشبختانه شهري نزديك بود و مي توانستم هر پنج شنبه براي مرخصي به ديدن خانواده ام بروم يك بار كه زمستان بود وقتي به شهرمان آمدم خبردار شدم پسر عمويم كه از رفيق و حتي برادر برايم عزيزتر بود و هست به مناسبت قبول شدن در كنكور مي خواهد همان شب جشن مفصل و باشكوهي بگيرد او وقتي شنيد من به مرخصي آمده ام تلفن زد و گفت قاسم هر طور شده خودت را به جشن برسان. برايش توضيح دادم آبگرمكن حمام خانه مان خراب است و مجبورم چند ساعت ديرتر بيايم كه به حمام بيرون بروم اما يدا... پيشنهاد عاقلانه اي كرد و گفت! لباست رو بردار بيا اينجا حمام خانه ما درسته من هم الآن علاء الدين رو مي گذارم داخل حمام تا حسابي گرم بشه پيشنهادش را پذيرفتم و نيم ساعت بعد در خانه آنها و داخل حمام بودم يدا... پسر عمويم هم كه خيلي كار داشت از خانه بيرون رفت تا به كارهايش برسد و ديگر جز من كسي در خانه نبود داخل حمام حسابي گرم بود و آب هم چنان گرم كه براي يك سرباز خسته چند شب نخوابيده بهترين امكان را بوجود مي آورد براي چند دقيقه خوابيدن! نفهميدم چند دقيقه از خوابيدنم در حمام گذشت (بعدا فهميدم دو ساعت) كه ناگهان احساس كردم نفسم بند آمده چشمانم را كه باز كردم ديدم فضاي داخل حمام پر از دود است و هيچ جايي ديده نمي شود احساس خفگي مي كردم اما توان نداشتم كه از جا بر خيزم به هر سختي اي كه بود خودم را تا دم در حمام روي زمين كشاندم اما قبل از اينكه بتوانم دستگيره را بچرخانم چشمانم دوباره سياهي رفت و روي زمين ولو شدم نفسم بالا نمي آمد و حس كردم دارم مي ميرم..... و مردم
ادامه ماجرا به روايت يدا..
همه كارهايم انجام شد و به خانه برگشتم و زنگ زدم مطمئن بودم كسي جز قاسم در خانه نيست چون خانواده ام رفته بودند بيرون. چند بار زنگ زدم و در باز نشد: تعجب كردم و با خودم گفتم قاسم بايد تا الآن آمده باشه بيرون؟ و سپس از روي در داخل حياط شدم و همين كه در ساختمان را باز كردم از غلظت دود شديدي كه ساختمان را پر كرده بود چشمانم سوخت چند بار قاسم...قاسم...گفتم و سپس با نگراني به سوي حمام دويدم كه درش بسته بود هر چه در زدم قاسم باز نكرد شيشه حمام را شكستم و دستگيره را از داخل چرخاندم اما انگار يك نفر در را گرفته بود به سختي در را پس زدم و ناگهان قاسم را ديدم كه بي حركت كف حمام افتاده بود! با اينكه هول شده بودم اما بلافاصله به اورژانس تلفن زدم و چند دقيقه بعد آمبولانس جلو در بود اما فايده نداشت اين را كاركنان اورژانس گفتند، كارش تمومه... دچار خفگي شده چنان مبهوت شده بودم كه گريه كردن هم يادم رفته بود! به اين ترتيب جشن شادي من به عزاي پسر عمويم تبديل شد برايم مهم نبود كه همه خصوصا خانواده عمويم مرا غير مستقيم قاتل مي دانستند من دلم از اين مي سوخت كه بهترين رفيقم را از دست داده ام قاسم را به بيمارستان بردند و آنجا پس از معاينه مجدد سرانجام گواهي فوت صادر شد!چون ديگر غروب بود او را به سردخانه منتقل كردند تا فردا دفنش كنند آن شب مانند ديوانه ها تا صبح در خيابان قدم زدم و گريه كردم آخر سر هم از فرط خستگي روي نيمكت پارك خوابم برد اما چه خواب وحشتناكي ديدم در عالم خواب مي ديدم كه قاسم را داخل تابوت گذاشته اند و او را به سوي قبرستان مي برند اما او نيم خيز نشسته البته فقط من مي ديدمش و صداي ناله هايش را مي شنيدم كه مي گفت كمكم كن يدا...من نمرده ام من زنده ام .... با وحشت زياد از خواب بيدار شدم و ديدم ساعت هفت صبح است مانند ديوانه ها توي خيابانها مي دويدم و ضجه مي زدم قاسم نمرده...... اون زنده است ! و با همان حال به خانه عمويم رفتم و ديدم اهل فاميل آماده شده اند تا براي خاكسپاري پسر عمويم بروند! دوباره گريه كنان فرياد زدم قاسم نمرده اون زنده است. اما بعضي ها با كينه و بعضي ها با ترحم نگاهم مي كردند چون كسي به حرفم اهميت نداد بي اختيار به سوي ستون كوبيدم و فقط شوري خون را كه زير زبانم رفت حس كردم و بي هوش شدم به هوش كه آمدم ديدم ساعت هشت و نيم است و من در بيمارستانم پدر و مادرو خواهرم با به هوش آمدن من گريه شادي سر دادند وقتي فهميدم چند ساعت است كه قاسم دفن شده فقط توانستم گريه كنم ساعتي بعد به اتفاق آنها به خانه رفتم آنقدر ضعيف و ناتوان شده بودم كه پس از يك ساعت گريه مجدد، دوباره به خواب رفتم اما آن كابوس يا رويا، دست از سرم بر نمي داشت، دوباره قاسم را در خواب ديدم كه با كفن سر از قبر بيرون كرده و ناله كنان مي گويد يدا... تو قاتل من نيستي.... من اصلا نمرده ام... تو رو خدا بيا كمكم كن...من زنده ام يدا...تا صبح چند بار اين خواب را ديدم و بيدار شدم و دوباره خواب تكرار شد ساعت پنج صبح بود كه با شنيدن صداي اذان، ناگهان فكري به ذهنم رسيد و براي اينكه ديگران مانعم نشوند بي سرو صدا از خانه بيرون زدم و تا مسجد محل يك نفس دويدم پيش نماز مسجد مان كه از روحانيون جليل القدر بود. تازه از نماز فارغ شده بود كه به پايش افتادم و گريه كنان ماجرا را برايش شرح دادم آن بزرگوار كمي نگاهم كرد و گويي مي خواست صداقت را در چهره ام نيز ببيند سر انجام گفت الله اكبر هيچ كس نمي تواند منكر واقعيت روياي صادقانه شود.... برو ببين مي تواني از خانواده مرحوم و مسئو لان امر اجازه نبش قبر را بگيري؟ اگر اجازه دادند من كمكت مي كنم سپس آن روحاني بزرگوار با ماشين خودش مرا به خانه عمويم رساند همه هنوز عزادار بودند و من به سراغ عمويم كه كمتر از بقيه مرا قاتل مي دانست رفتم و با ناله و زاري جريان خواب را برايش گفتم عمويم در حالي كه به سختي مي گريست نظر روحاني محلمان را پرسيد كه اين طور پاسخ گفت در كلام اين جوان يك صداقت عارفانه وجود دارد....در هر صورت ضرري ندارد. عمويم نيز سري تكان داد و بعد از كسب اجازه از مسوولان مربوطه همگي به سوي قبرستان رفتيم خوشبختانه حضور آن روحاني خوشنام و خادم مردم باعث شد زياد درگير كاغذ بازي نشويم و ساعتي بعد همراه يك نماينده از پزشكي قانوني، دو پيرمرد قبر كن با بيل و كلنگ به جان قبر افتادند و ...اولين چيزي كه حيرت همه را برانگيخت و حتي باعث شد چند نفر از ترس بگريزند. اين بود كه كفن پاره شده بود به شكلي كه معلوم بود خود جسد تلاش زيادي كرده! نماينده پزشكي قانوني با ترديد فراوان شروع به معاينه كرد و ناگهان با فرياد از داخل قبر بيرون آمد كه او زنده است... قلبش مي تپد.... بياريدش بيرون
به بيمارستان كه رسيديم قاسم را يكسره به اورژانس بردند و چند دقيقه بعد پزشك آنجا با لب خندان آمد و گفت به اين مي گن معجزه..... قاسم زنده است اينك نزديك به 8 سال از آن ماجرا مي گذرد افسوس كه آن روحاني بزرگوار دو سال قبل به دليل ابتلا به بيماري فوت كرد اما من و قاسم كه خوشبختانه باجناق يكديگر هم هستيم روزگار خوش با هم داريم
.........................................................................................................
آنچه پس از غرق شدن ديدم
من چهارده سال داشتم آن روز هوا بسيار گرم بود و من براي آب تني به رود خانه بزرگي واقع در گيلان رفته بودم افراد زيادي (از جمله چند تن از دوستانم) در آنجا مشغول آب تني بودند من نيز كه به خوبي شنا بلد بودم به جمع آنها پيوسته مشغول آب تني شدم در اين هنگام يكي از افراد پيشنهاد كرد عرض رود خانه را كه حدود 40 متر بود رفت و برگشت در حال شنا طي كنيم با اين پيشنهاد هفت نفر از ما شناكنان به سمت ديگر رودخانه حركت كرديم من با سرعت خود را به سمت ديگر رود خانه رسانده و با همان سرعت راه برگشت را طي كردم اما همين كه خواستم از آب بيرون بيايم يكي از دوستانم كه در كنار رودخانه ايستاده بود كف پايش را روي سر من گذاشت و با فشار مرا به طرف عمق رودخانه فرو كرد من كه كاملا خسته بودم و از طرفي فكرنمي كردم عمق رودخانه در آن قسمت زياد باشد خود را رها كردم تا با رسيدن به كف رودخانه با خم و راست كردن زانوان خود با سرعت خود را به سطح آب بكشانم اما برخلاف تصورمن عمق رودخانه زياد بود و من قبل از رسيدن به ته آب توان خود را از دست داده و مرگ خود را حتمي دانستم در اين اثناء كه آب زيادي خورده بودم احساس كردم پاهايم به كف رودخانه رسيده و لذا با تمام توان حركتي را كه تصميم داشتم انجام دادم ناگهان خود را چند متر بالاتر از سطح آب در فضاي شناور ديدم فورا به سطح آب نگاه كرده وبا كمال تعجب ديدم كه بدنم تازه به روي آب آمده و چهار نفر براي نجات من در آب پريدند آن افراد بدنم را از آب بيرون كشيده و حركاتي را روي آن انجام مي دادند كم كم افراد زيادي دورم جمع شده بودند در يك لحظه احساس شادي مطاوبي كردم و درست در همان لحظه بود كه خود را در ارتفاع زيادي از سطح آب در هوا شناور ديدم به اطراف نگاه كردم از آن بالا مناظر اطراف خيلي زيبا بود مناظر زيادي همزمان در مقابل ديد من قرار مي گرفت مثل اين بود كه چشمان من زاويه اي بيش از 180 درجه را همزمان در معرض ديد دارد درست در همين هنگام بود كه به اين فكر افتادم چه اتفاقي افتاده است با اين فكر متوجه شدم كه مثل باد بادك به ريسماني بسته شده و در هوا شناور هستم وقتي به طرف مكاني كه ريسمان به آنجا وصل بود نگاه كردم مجددا متوجه آن جمع شدم كه جسمم را احاطه كرده بودند درست در همين موقع بود كه به ياد آوردم چه اتفاقي افتاده است يعني من مرده بودم همزمان با اين ياد آوري گويا با يك عطسه و يا سرفه شديد خود را در جسمم يافتم
..............................................................................................
برگشت به زندگي دنيا
من سالها نزد استاد اخلاقم به تزكيه نفس مشغول بودم و تا حدي محبت دنيا را از دلم بيرون كرده بودم و كاملا برايم ثابت شده بود كه دنيا زندان و مايه گرفتاري و منفور اولياء خداست و لذا آن روز كه ناگهان مبتلا به سكته قلبي شدم به چشم خودم ديدم ملكي از آسمان مانند كبوتري بال زد و به زمين آمد و پشت گردن مرا با دستش گرفت و مثل كسي كه لباسي ديگري را از بدنش بيرون مي كند او نيز روح مرا از بدنم بيرون آورد و چند لحظه اي مرا كنار بدنم نگه داشت من به خاطر همان تزكيه نفسي كه كرده بودم و دلبستگي به دنيا نداشتم خيلي خوشحال بودم كه از زندان بدن آزاد شده ام و در اين موقع بلافاصله خود را در بياباني وسيع ولي پر از گل و بلبل كه مثلش را در عمرم نديده بودم مشاهده كردم و وقتي چشمم را به سوي بدنم برگرداندم آن را بسيار دور از خودم ديدم و از همان دور مي ديدم كه آقاي دكتر....به بدن من تنفس مصنوعي مي دهد و اصرار دارد كه روح مرا به بدنم بر گرداند در آن وقت به يادم آمد كه من هم در بچگي گنجشكي داشتم كه از قفس پريده بود در ان موقع مثل همين آقاي دكتر مقداري آب و دانه در قفسش ريخته بودم و از دور مي خواستم او را به طمع آب و دانه دوباره وارد قفس كنم اما او وارد قفس نشد و من هم هر چه آن دكتر كرد دوباره وارد بدنم نشوم ولي ديدم همان ملك درست در وقتي كه من در وسط گلهاي زيبا و كنار آب هاي روان و در آغوش حورالعين قرار گرفته بودم نزد من آمد و با تواضع زياد به من گفت به خاطر دعا و جمعي از دوستان و به خصوص همسرت كه متوسل شده است بايد دوباره چند سالي به بدنت برگردي و با دوستان و همسرت زندگي كني در آن وقت حال من دهها برابر بدتر از حال كسي بود كه او را از زندان انفرادي آزاد كرده و به او پست و مقام والائي داده باشند ولي فورا از وي آن پست و مقام را بگيرند و دوباره وارد همان زندانش به نمايند در آن وقت احساس مي كردم كه مجبورم به بدنم بر گردم لذا بدون حرف و بدون هيچ اعتراضي با آنكه سرتاپاي وجودم اعتراض بود به بدنم برگشتم و از كثرت ناراحتي نشستم و هاي هاي گريه كردم جمعي از دوستان كه اطراف من بودند خوشحال شدند كه من دوباره زنده شده ام اما من از آنها متنفر بودم از همسرم نيز متنفر بودم زيرا آنها بودند كه مرا از آن آزادي از آن همه نعمت و خوشحالي جدا كرده بودند لذا از آن روز به بعد ساعت شماري مي كنم كه شايد دوباره به همان خوشيها به همان لذتها به همان آزاديها بر گردم و لذا حال و حوصله كاري جز آنچه مايه خوشنودي پروردگارم و ثوابهاي او و انقطاع از غير او باشد ندارم
تجربهايي از لحظات بعد از مرگ
جمعي از كساني كه مرده اند و دوباره زنده شده اند با شما سخن مي گويند اينها بر خلاف آنچه معروف است كه كسي از آن عالم نيامده مي گويندما از آن عالم آمده ايم و خبرهايي براي شما داريم بشنويد.
خدايا كمكش كن
سال 1357 بود و اوج روزهاي انقلاب پايه هاي حكومت شاه لرزان شده و تظاهرات مردمي به نهايت رسيده بود در آن زمان 17 سال داشتم برادر بزرگم زنداني سياسي شاه بود و خانه مان جاي بود كه هميشه تظاهر كنندگان در آن تجمع مي كردند هر روز تعدادي از نيروهاي شاه كه ميان آنها سربازان وظيفه نيز بودند در اين محل پياده مي شدند تا تظاهرات را سركوب كنند . گفتم كه خانه ما نزديك به اين محل بودبه همين خاطر يك روز كه تظاهرات و در گيري ماموران و مردم به اوجش رسيده بود نيرو هاي گارد و ارتش به مردم شليك مي كردند مردم نيز با پرتاب كوكتل مولوتف به طرف آنها تلافي مي كردند ناگهان بر اثر پرتاب يك كو لتل مو لو تف لباس يك سرباز وظيفه آتش گرفت و او كه حسابي ترسيده بود فرياد زد و دور خودش مي چرخيد و مي دويد كه رسيد به دم در خانه ما، مادر من كه اين صحنه را ديد، وقتي متوجه شد آن جوان يك سرباز وظيفه است بلا فاصله چادرخودش را كه روي مانتو بر سر كرده بود روي بدن آن جوان انداخت و به كمك من كه آتش را كه به همه لباس جوان سرايت كرده بود خاموش كرد مادر كه متوجه شد قسمتي از دستهاي آن سرباز نيز سوخته با پماد مخصوص ضد سوختگي بر زخمهاي او مرهم گذاشت و خلاصه پس از حدود يك ساعت سرباز جوان كه نامش محرم بود حالش بهتر شد و مادر به او گفت: دلت مي آيد هموطنان و برادران مسلمانت رابكشي؟ محرم كه از خجالت رنگش سرخ شده بود گفت: جدا شاهد است كه تا آلان به كسي شليك نكرده ام و فقط با باتوم زدمشان... از اين لحظه به بعد به حرمت شما سيده خانم، ديگر به كسي با توم نمي زنم . مادرم - كه در محل او را سپيده خانم صدا مي كردند و محرم نيز نام مادرم را از زبان ديگر شنيده بود - محرم را دعا كرد و او رفت از فردا محرم باز هم در آن چهار راه پست مي داد ( مامور بود و چاره اي نداشت اگر چه مدتي بعد به فرمان امام خميني (ره) از سربازي گر يخت) اما همان طور كه نزد مادر قسم خورده بود همگان مي ديدند او اگر از تفنگش استفاده مي كند تير هوايي مي زند و چون مجبور بود دستور فرمانده اش را اجرا كند و به جوانان باتوم بزند با تومي كه در دست داشت فقط دور سرش مي چرخاند و به اصطلاح سايه مي زد حدود يك هفته از آن روز گذشت يك روز صبح به دليل كشتاري كه در دانشگاه تهران انجام شده بود تظاهرات مردم سر چهار راه ولي عصر گسترده تر از هميشه در حال انجام بود و من نيز به صف تظاهر كنندگان پيوسته و شعار مي دادم چون يقين داشتم محرم به كسي آسيب نمي رساند من در قسمتي از خيابان ايستاده بودم كه محرم آنجا بود لحظه به لحظه بر شدت تظاهرات افزوده مي شد تا جاي كه مردم به سوي خبر گزاري پارس آن زمان حمله كردند تا آنجا راتسخير كنند كه ناگهان فرمانده گارد آن منطقه به سربازها و ساير نيروهايش دستور داده به ما حمله كنند محرم جلو من ايستاده بود و كمافي السابق باتوم خود را اين سو و آن سو حركت مي داد بي آنكه به كسي ضربه بزند من در دو متري او بودم كه ناگهان به علت فشار جمعيت سكندري خوردم و به سوي او افتادم و تا آمدم بگيم محرم او باتوم خود را دوباره پشت سرش آورد كه ناگهان با سنگيني تمام به پيشاني من خورد و ..... در يك لحظه چشمانم سياهي رفت و فقط توانستم زمزمه كنم. محرم.... مادرم.... مادرم...آخرين صحنه اي كه به ياد دارم آن است كه محرم متوجه من شد و بلافاصله بغلم كرد و از اين شلوغي جمعيت گذشت و به طرف خانه مان كه خلوت بود برد و بعد از آن لحظه به لحظه قواي خود را از دست دادم و .........
از اين صحنه به بعد را بين مرگ و زندگي مشاهده كردم
احساس بي وزني و سبكي خاصي مي كردم ديگر نه محل ضربه باتوم كه به سرم خورده بود درد مي كردو نه احساس خستگي مي كردم احساس مي كردم از فاصله اي بالا مثلا پشت بام خانه مان .دارم جلو در خانه خودمان را مي بينم حدود ده متر دور پيكرم جمع شده بودند كه در آن ميان مادرم نيز بود و سرم را در آغوشش گرفته بود و محرم نيز با اضطراب نگاهم مي كرد تا اينكه يكي از همسايه ها كه پزشك بود بالاي سرم آمد و ابتدا ضربان قلب و سپس نبض مرا برسي كرد و بعد در حالي كه بغض كرده بود گفت تموم كرده نفهميدم ابتدا صداي ضجه مادرم را شنيدم با صداي فرياد جگر خراش محرم را كه داد مي زد خدايا خدايا چكار كردم خدايا من كسي را كشتم كه به من كمك كرده بود. خدايا من چيكار كردم؟ محرم اينها را مي گفت و مانند ديوانه ها دور خودش مي چرخيد و سپس چند مرتبه سرش را با شدت به تير چراغ برق كوبيد كه خون از پيشاني اش فواره زد و مردم جلو او را گرفتند از سوي ديگر مادرم مرا در آغوش گرفته و اشك مي ريخت هر قدر مي خواستم به آنها حالي كنم كه من نمرده ام نمي توانستم ضمن اينكه لحظه به لحظه به سوي آسمان بالاتر مي رفتم در اين لحظه محرم كه تمام سر و صورتش خونين شده بود بالاي پيكر من كه همه مي گفتند بي جان شده بود نشست و در حالي كه ضجه مي زد رو به خدا كرد و گفت خدايا پس معجزه ات كجاست..... خدايا اگر به اين مادر رحم نمي كني به من رحم كن.... خدايا فقط تو مي دوني كه من نمي خواستم اين اتفاق بيفته... خدايا كمكش كن....خدايا نگذار اين بچه بميره خدايا كمكم كن... خدايا.... خدايا...
محرم فرياد مي زد و مادر اشك مي ريخت و زنهاي محل نيز شيون مي كردند و همه در اوج گريه بودند كه ناگهان همان همسايه پزشكمان يك لحظه توجهش به چشمان من جلب شد و دوباره سرش را به قلبم نزديك كرد و.... ديگر چيزي به خاطرم نمانده كه چگونه روحم از آن بالا به جسمم در اين پايين پيوست و ....مادرم مي گفت وقتي دكتر فرياد زد زنده است..... نمرده....اول فكر كرديم ديوانه شده ولي وقتي محرم نيز به صورتت نگاه كرد و گفت دارد پلك مي زند مطمئن شديم زنده اي ! بعد هم خود محرم تو رو انداخت روي دوشش و تا بيمارستان دويد....مادرم اشك مي ريخت و مي گفت من مطمئنم دعاها و التماسهاي صادقانه محرم بود كه باعث شد خدا تو را كه رفته بودي به آن دنيا. دوباره به جمع ما برگرداند
....................................................................................................................................
قاتلي كه مقتول را زنده كرد
سال 1369 بود و من مجرد بودم و هنوز در خانه و نزد مادر و پدرم زندگي مي كردم ديپلم كه گرفتم چون در آن شهر كوچك كاري براي انجام دادن نداشتم مجبور شدم به سربازي بروم محل خدمتم نيز خوشبختانه شهري نزديك بود و مي توانستم هر پنج شنبه براي مرخصي به ديدن خانواده ام بروم يك بار كه زمستان بود وقتي به شهرمان آمدم خبردار شدم پسر عمويم كه از رفيق و حتي برادر برايم عزيزتر بود و هست به مناسبت قبول شدن در كنكور مي خواهد همان شب جشن مفصل و باشكوهي بگيرد او وقتي شنيد من به مرخصي آمده ام تلفن زد و گفت قاسم هر طور شده خودت را به جشن برسان. برايش توضيح دادم آبگرمكن حمام خانه مان خراب است و مجبورم چند ساعت ديرتر بيايم كه به حمام بيرون بروم اما يدا... پيشنهاد عاقلانه اي كرد و گفت! لباست رو بردار بيا اينجا حمام خانه ما درسته من هم الآن علاء الدين رو مي گذارم داخل حمام تا حسابي گرم بشه پيشنهادش را پذيرفتم و نيم ساعت بعد در خانه آنها و داخل حمام بودم يدا... پسر عمويم هم كه خيلي كار داشت از خانه بيرون رفت تا به كارهايش برسد و ديگر جز من كسي در خانه نبود داخل حمام حسابي گرم بود و آب هم چنان گرم كه براي يك سرباز خسته چند شب نخوابيده بهترين امكان را بوجود مي آورد براي چند دقيقه خوابيدن! نفهميدم چند دقيقه از خوابيدنم در حمام گذشت (بعدا فهميدم دو ساعت) كه ناگهان احساس كردم نفسم بند آمده چشمانم را كه باز كردم ديدم فضاي داخل حمام پر از دود است و هيچ جايي ديده نمي شود احساس خفگي مي كردم اما توان نداشتم كه از جا بر خيزم به هر سختي اي كه بود خودم را تا دم در حمام روي زمين كشاندم اما قبل از اينكه بتوانم دستگيره را بچرخانم چشمانم دوباره سياهي رفت و روي زمين ولو شدم نفسم بالا نمي آمد و حس كردم دارم مي ميرم..... و مردم
ادامه ماجرا به روايت يدا..
همه كارهايم انجام شد و به خانه برگشتم و زنگ زدم مطمئن بودم كسي جز قاسم در خانه نيست چون خانواده ام رفته بودند بيرون. چند بار زنگ زدم و در باز نشد: تعجب كردم و با خودم گفتم قاسم بايد تا الآن آمده باشه بيرون؟ و سپس از روي در داخل حياط شدم و همين كه در ساختمان را باز كردم از غلظت دود شديدي كه ساختمان را پر كرده بود چشمانم سوخت چند بار قاسم...قاسم...گفتم و سپس با نگراني به سوي حمام دويدم كه درش بسته بود هر چه در زدم قاسم باز نكرد شيشه حمام را شكستم و دستگيره را از داخل چرخاندم اما انگار يك نفر در را گرفته بود به سختي در را پس زدم و ناگهان قاسم را ديدم كه بي حركت كف حمام افتاده بود! با اينكه هول شده بودم اما بلافاصله به اورژانس تلفن زدم و چند دقيقه بعد آمبولانس جلو در بود اما فايده نداشت اين را كاركنان اورژانس گفتند، كارش تمومه... دچار خفگي شده چنان مبهوت شده بودم كه گريه كردن هم يادم رفته بود! به اين ترتيب جشن شادي من به عزاي پسر عمويم تبديل شد برايم مهم نبود كه همه خصوصا خانواده عمويم مرا غير مستقيم قاتل مي دانستند من دلم از اين مي سوخت كه بهترين رفيقم را از دست داده ام قاسم را به بيمارستان بردند و آنجا پس از معاينه مجدد سرانجام گواهي فوت صادر شد!چون ديگر غروب بود او را به سردخانه منتقل كردند تا فردا دفنش كنند آن شب مانند ديوانه ها تا صبح در خيابان قدم زدم و گريه كردم آخر سر هم از فرط خستگي روي نيمكت پارك خوابم برد اما چه خواب وحشتناكي ديدم در عالم خواب مي ديدم كه قاسم را داخل تابوت گذاشته اند و او را به سوي قبرستان مي برند اما او نيم خيز نشسته البته فقط من مي ديدمش و صداي ناله هايش را مي شنيدم كه مي گفت كمكم كن يدا...من نمرده ام من زنده ام .... با وحشت زياد از خواب بيدار شدم و ديدم ساعت هفت صبح است مانند ديوانه ها توي خيابانها مي دويدم و ضجه مي زدم قاسم نمرده...... اون زنده است ! و با همان حال به خانه عمويم رفتم و ديدم اهل فاميل آماده شده اند تا براي خاكسپاري پسر عمويم بروند! دوباره گريه كنان فرياد زدم قاسم نمرده اون زنده است. اما بعضي ها با كينه و بعضي ها با ترحم نگاهم مي كردند چون كسي به حرفم اهميت نداد بي اختيار به سوي ستون كوبيدم و فقط شوري خون را كه زير زبانم رفت حس كردم و بي هوش شدم به هوش كه آمدم ديدم ساعت هشت و نيم است و من در بيمارستانم پدر و مادرو خواهرم با به هوش آمدن من گريه شادي سر دادند وقتي فهميدم چند ساعت است كه قاسم دفن شده فقط توانستم گريه كنم ساعتي بعد به اتفاق آنها به خانه رفتم آنقدر ضعيف و ناتوان شده بودم كه پس از يك ساعت گريه مجدد، دوباره به خواب رفتم اما آن كابوس يا رويا، دست از سرم بر نمي داشت، دوباره قاسم را در خواب ديدم كه با كفن سر از قبر بيرون كرده و ناله كنان مي گويد يدا... تو قاتل من نيستي.... من اصلا نمرده ام... تو رو خدا بيا كمكم كن...من زنده ام يدا...تا صبح چند بار اين خواب را ديدم و بيدار شدم و دوباره خواب تكرار شد ساعت پنج صبح بود كه با شنيدن صداي اذان، ناگهان فكري به ذهنم رسيد و براي اينكه ديگران مانعم نشوند بي سرو صدا از خانه بيرون زدم و تا مسجد محل يك نفس دويدم پيش نماز مسجد مان كه از روحانيون جليل القدر بود. تازه از نماز فارغ شده بود كه به پايش افتادم و گريه كنان ماجرا را برايش شرح دادم آن بزرگوار كمي نگاهم كرد و گويي مي خواست صداقت را در چهره ام نيز ببيند سر انجام گفت الله اكبر هيچ كس نمي تواند منكر واقعيت روياي صادقانه شود.... برو ببين مي تواني از خانواده مرحوم و مسئو لان امر اجازه نبش قبر را بگيري؟ اگر اجازه دادند من كمكت مي كنم سپس آن روحاني بزرگوار با ماشين خودش مرا به خانه عمويم رساند همه هنوز عزادار بودند و من به سراغ عمويم كه كمتر از بقيه مرا قاتل مي دانست رفتم و با ناله و زاري جريان خواب را برايش گفتم عمويم در حالي كه به سختي مي گريست نظر روحاني محلمان را پرسيد كه اين طور پاسخ گفت در كلام اين جوان يك صداقت عارفانه وجود دارد....در هر صورت ضرري ندارد. عمويم نيز سري تكان داد و بعد از كسب اجازه از مسوولان مربوطه همگي به سوي قبرستان رفتيم خوشبختانه حضور آن روحاني خوشنام و خادم مردم باعث شد زياد درگير كاغذ بازي نشويم و ساعتي بعد همراه يك نماينده از پزشكي قانوني، دو پيرمرد قبر كن با بيل و كلنگ به جان قبر افتادند و ...اولين چيزي كه حيرت همه را برانگيخت و حتي باعث شد چند نفر از ترس بگريزند. اين بود كه كفن پاره شده بود به شكلي كه معلوم بود خود جسد تلاش زيادي كرده! نماينده پزشكي قانوني با ترديد فراوان شروع به معاينه كرد و ناگهان با فرياد از داخل قبر بيرون آمد كه او زنده است... قلبش مي تپد.... بياريدش بيرون
به بيمارستان كه رسيديم قاسم را يكسره به اورژانس بردند و چند دقيقه بعد پزشك آنجا با لب خندان آمد و گفت به اين مي گن معجزه..... قاسم زنده است اينك نزديك به 8 سال از آن ماجرا مي گذرد افسوس كه آن روحاني بزرگوار دو سال قبل به دليل ابتلا به بيماري فوت كرد اما من و قاسم كه خوشبختانه باجناق يكديگر هم هستيم روزگار خوش با هم داريم
.........................................................................................................
آنچه پس از غرق شدن ديدم
من چهارده سال داشتم آن روز هوا بسيار گرم بود و من براي آب تني به رود خانه بزرگي واقع در گيلان رفته بودم افراد زيادي (از جمله چند تن از دوستانم) در آنجا مشغول آب تني بودند من نيز كه به خوبي شنا بلد بودم به جمع آنها پيوسته مشغول آب تني شدم در اين هنگام يكي از افراد پيشنهاد كرد عرض رود خانه را كه حدود 40 متر بود رفت و برگشت در حال شنا طي كنيم با اين پيشنهاد هفت نفر از ما شناكنان به سمت ديگر رودخانه حركت كرديم من با سرعت خود را به سمت ديگر رود خانه رسانده و با همان سرعت راه برگشت را طي كردم اما همين كه خواستم از آب بيرون بيايم يكي از دوستانم كه در كنار رودخانه ايستاده بود كف پايش را روي سر من گذاشت و با فشار مرا به طرف عمق رودخانه فرو كرد من كه كاملا خسته بودم و از طرفي فكرنمي كردم عمق رودخانه در آن قسمت زياد باشد خود را رها كردم تا با رسيدن به كف رودخانه با خم و راست كردن زانوان خود با سرعت خود را به سطح آب بكشانم اما برخلاف تصورمن عمق رودخانه زياد بود و من قبل از رسيدن به ته آب توان خود را از دست داده و مرگ خود را حتمي دانستم در اين اثناء كه آب زيادي خورده بودم احساس كردم پاهايم به كف رودخانه رسيده و لذا با تمام توان حركتي را كه تصميم داشتم انجام دادم ناگهان خود را چند متر بالاتر از سطح آب در فضاي شناور ديدم فورا به سطح آب نگاه كرده وبا كمال تعجب ديدم كه بدنم تازه به روي آب آمده و چهار نفر براي نجات من در آب پريدند آن افراد بدنم را از آب بيرون كشيده و حركاتي را روي آن انجام مي دادند كم كم افراد زيادي دورم جمع شده بودند در يك لحظه احساس شادي مطاوبي كردم و درست در همان لحظه بود كه خود را در ارتفاع زيادي از سطح آب در هوا شناور ديدم به اطراف نگاه كردم از آن بالا مناظر اطراف خيلي زيبا بود مناظر زيادي همزمان در مقابل ديد من قرار مي گرفت مثل اين بود كه چشمان من زاويه اي بيش از 180 درجه را همزمان در معرض ديد دارد درست در همين هنگام بود كه به اين فكر افتادم چه اتفاقي افتاده است با اين فكر متوجه شدم كه مثل باد بادك به ريسماني بسته شده و در هوا شناور هستم وقتي به طرف مكاني كه ريسمان به آنجا وصل بود نگاه كردم مجددا متوجه آن جمع شدم كه جسمم را احاطه كرده بودند درست در همين موقع بود كه به ياد آوردم چه اتفاقي افتاده است يعني من مرده بودم همزمان با اين ياد آوري گويا با يك عطسه و يا سرفه شديد خود را در جسمم يافتم
..............................................................................................
برگشت به زندگي دنيا
من سالها نزد استاد اخلاقم به تزكيه نفس مشغول بودم و تا حدي محبت دنيا را از دلم بيرون كرده بودم و كاملا برايم ثابت شده بود كه دنيا زندان و مايه گرفتاري و منفور اولياء خداست و لذا آن روز كه ناگهان مبتلا به سكته قلبي شدم به چشم خودم ديدم ملكي از آسمان مانند كبوتري بال زد و به زمين آمد و پشت گردن مرا با دستش گرفت و مثل كسي كه لباسي ديگري را از بدنش بيرون مي كند او نيز روح مرا از بدنم بيرون آورد و چند لحظه اي مرا كنار بدنم نگه داشت من به خاطر همان تزكيه نفسي كه كرده بودم و دلبستگي به دنيا نداشتم خيلي خوشحال بودم كه از زندان بدن آزاد شده ام و در اين موقع بلافاصله خود را در بياباني وسيع ولي پر از گل و بلبل كه مثلش را در عمرم نديده بودم مشاهده كردم و وقتي چشمم را به سوي بدنم برگرداندم آن را بسيار دور از خودم ديدم و از همان دور مي ديدم كه آقاي دكتر....به بدن من تنفس مصنوعي مي دهد و اصرار دارد كه روح مرا به بدنم بر گرداند در آن وقت به يادم آمد كه من هم در بچگي گنجشكي داشتم كه از قفس پريده بود در ان موقع مثل همين آقاي دكتر مقداري آب و دانه در قفسش ريخته بودم و از دور مي خواستم او را به طمع آب و دانه دوباره وارد قفس كنم اما او وارد قفس نشد و من هم هر چه آن دكتر كرد دوباره وارد بدنم نشوم ولي ديدم همان ملك درست در وقتي كه من در وسط گلهاي زيبا و كنار آب هاي روان و در آغوش حورالعين قرار گرفته بودم نزد من آمد و با تواضع زياد به من گفت به خاطر دعا و جمعي از دوستان و به خصوص همسرت كه متوسل شده است بايد دوباره چند سالي به بدنت برگردي و با دوستان و همسرت زندگي كني در آن وقت حال من دهها برابر بدتر از حال كسي بود كه او را از زندان انفرادي آزاد كرده و به او پست و مقام والائي داده باشند ولي فورا از وي آن پست و مقام را بگيرند و دوباره وارد همان زندانش به نمايند در آن وقت احساس مي كردم كه مجبورم به بدنم بر گردم لذا بدون حرف و بدون هيچ اعتراضي با آنكه سرتاپاي وجودم اعتراض بود به بدنم برگشتم و از كثرت ناراحتي نشستم و هاي هاي گريه كردم جمعي از دوستان كه اطراف من بودند خوشحال شدند كه من دوباره زنده شده ام اما من از آنها متنفر بودم از همسرم نيز متنفر بودم زيرا آنها بودند كه مرا از آن آزادي از آن همه نعمت و خوشحالي جدا كرده بودند لذا از آن روز به بعد ساعت شماري مي كنم كه شايد دوباره به همان خوشيها به همان لذتها به همان آزاديها بر گردم و لذا حال و حوصله كاري جز آنچه مايه خوشنودي پروردگارم و ثوابهاي او و انقطاع از غير او باشد ندارم