Parsi Coders
نامه عروس 17ساله​ای که همسرش را کشت/ آیا من قاتلم؟ - نسخه قابل چاپ

+- Parsi Coders (http://parsicoders.com)
+-- انجمن: Other sections (http://parsicoders.com/forumdisplay.php?fid=71)
+--- انجمن: Entertaining and informative content (http://parsicoders.com/forumdisplay.php?fid=102)
+--- موضوع: نامه عروس 17ساله​ای که همسرش را کشت/ آیا من قاتلم؟ (/showthread.php?tid=1863)



نامه عروس 17ساله​ای که همسرش را کشت/ آیا من قاتلم؟ - Amin_Mansouri - 02-28-2012

آیا واقعا من یک قاتل هستم، نه باورم نمی‌شود هر شب افکار مسموم وجودم را می‌گیرد و خودم نیز از حقیقتی که می‌گویند گریزانم؛ قاتل.فکرش مرا دیوانه می‌کند، عذاب وجدانم را دو برابر می‌کند. همه فکر می‌کنند قاتل کیست، چه...



آیا واقعا من یک قاتل هستم، نه باورم نمی‌شود هر شب افکار مسموم وجودم را می‌گیرد و خودم نیز از حقیقتی که می‌گویند گریزانم؛ قاتل.فکرش مرا دیوانه می‌کند، عذاب وجدانم را دو برابر می‌کند. همه فکر می‌کنند قاتل کیست، چه قیافه‌ای دارد، عاطفه ندارد و به چه دلیلی آدم کشته؟

روزنامه شرق نوشت:زن 17ساله‌ای که به اتهام قتل شوهر دومش به قصاص محکوم شده است، با نوشتن نامه‌ای از دردها و رنج‌هایش گفت. این زن که «لاله» نام دارد، متهم است دو سال قبل شوهر دومش را در شیراز به قتل رسانده است. او مرتبه اول در 15سالگی به اصرار خانواده‌اش ازدواج کرد اما طلاق گرفت چراکه به گفته خودش همسرش، مردی بدبین بود که او را کتک می‌زد. لاله بعد از طلاق بار دوم باز هم به اصرار خانواده‌اش با یکی از اقوام دور مادرش ازدواج کرد و سه ماه بعد از عقد، مرد جوان به قتل رسید و عروس 17ساله به عنوان متهم دستگیر شد. او در جلسات مختلف بازجویی ادعاهای متفاوتی را مطرح کرد اما به دلیل اقاریر اولیه‌اش به قصاص محکوم شد و رای صادره به تایید دیوان‌عالی کشور رسید. در حال حاضر این پرونده برای بررسی درخواست اعاده دادرسی در اختیار دادستان کل کشور قرار گرفته است،

بخشی از نامه عروس 17ساله را می‌خوانید: آیا واقعا من یک قاتل هستم، نه باورم نمی‌شود هر شب افکار مسموم وجودم را می‌گیرد و خودم نیز از حقیقتی که می‌گویند گریزانم؛ قاتل.فکرش مرا دیوانه می‌کند، عذاب وجدانم را دو برابر می‌کند. همه فکر می‌کنند قاتل کیست، چه قیافه‌ای دارد، عاطفه ندارد و به چه دلیلی آدم کشته؟ اما حالا که من وارد ایستگاه آخر شدم اینجا، زندان، بین آدم‌هایی با عقاید و افکار متفاوت، کسانی که حکم قصاص داشتند و قتل عمد بر پیشانی آنها بود، افرادی به مانند تمام شهروندان جامعه که نمی‌دانم در آن لحظات چه فکری داشتند؟ افرادی با روحیاتی شکننده و لطیف، انسان‌هایی معمولی و متشخص و از خانواده‌های آبرودار و اسم و رسم‌دار که لای پنبه بزرگ شده بودند و مانند خود من که بعد از چندین سال مات و متحیرند و باورشان نمی‌شود که کلمه قاتل تا ابد در دفتر روزگار بر آنها حکم می‌راند و گریانند و پشیمان و نادم و در بهت و ناباوری‌اند. چگونه ثابت کنند آن‌جور که مردم فکر می‌کنند، نیست، چگونه درد این دل‌های پر از خون را ثابت کنند که این افکار شاید سراغ هر یک از شما بیاید، لحظه‌ای جنون‌آور که باعث رخ دادن فاجعه‌ای بزرگ می‌شود.

هر شب کار من شده درددل کردن با خدا و اشک و ندامت و هر ثانیه آرزوی مرگ می‌کنم و بوی مرگ را لحظه به لحظه استشمام می‌کنم. من هم مثل همه دخترهای دیگر وجدان دارم، احساس دارم، قلب دارم، دوست دارم زندگی کنم، دوست دارم تمام احساساتم سرشار از خوبی و انرژی مثبت باشد، از خودم می‌آید آنقدرها هم منفور و بد نیستم که مردم و خانواده شاکی‌ام یا حتی خود شما فکر می‌کنید. نمی‌دانم با چه حسابی، بچگی، نادانی، نفهمی، کم‌عقلی، نفرت یا هر چیز دیگری که بود، لحظاتی به سراغم آمد و من فکر کردم تمام مشکلات من، بدبختی‌هایم، عقده‌هایم، نفرتم، جنگ و دعواها چشم‌های گریان مادرم برای ازدواج ما، بی‌قراری و پرخاشگری پدر و ترس از زندگی در کنار او. نمی‌دانم واقعا نمی‌دانم فکر کردم مشکلاتم حل می‌شود من نمی‌خواستم بد باشم، عاجزم از توضیح دادن و نوشتن.

باورم نمی‌شود که من بتوانم آدم بکشم، باورم نمی‌شود که همه دخترها و زن‌هایی که اینجا هستند قاتل باشند. تا کسی اینجا نباشد نمی‌تواند این کلمات را درک کند. نمی‌دانم با وجود تک دختر بودن چقدر اضافی بودم که پدر و مادرم حرف خودشان را برای ازدواج می‌زنند هرکسی ساز خودش را می‌زد من بودم و دردهای خودم که کسی نمی‌خواست درک کند، عقده بود که توی دلم تلمبار شده بود، درد بی‌درمان بود، عقاید شخصی خودم بود نمی‌دانم، احساس حقارت و له شدن می‌کردم. مسایلی بود که زندگی را برایم تلخ کرده بود و در ذهنم می‌چرخید که «پایان تلخ بهتر از تلخی بی‌پایان است» و در آخر این ناقص‌العقلی کار دستم داد و در اوج ناباوری به گفته همه شدم یک قاتل. ضجه می‌زنم، ناله می‌کنم. کاش می‌شد (...)برگردد. وجدانم لحظه‌ای آرام ندارد. او حق زندگی داشت. هر روز جسم و تنم به لرزه می‌افتد. اکنون در این جهنم روزگار با آدم‌هایش روزی هزار بار مرگ را پیش چشمانم تداعی می‌کند و کابوس‌های شبانه‌ام که لحظه‌ای تنهایم نمی‌گذارند، دمی نمی‌آسایم. آسایش در این جهنم از من ربوده شده، در این مدت حبس، پشت این دیوارها مرده‌ای متحرکم که نفس کشیدنم اجبار است و حتی حرف زدن و راه رفتنم برای حرکت این روزها و شب‌های پر از خوف و وحشت است.

آدم‌ها و دیوارهای این وادی مرا به جنون رسانده‌اند. هیچ چیزی که تسکین دل پرآشوب و پردردم باشد نیست حتی وسیله‌ای که خودم را برای همیشه با آن راحت کنم و از صفحه روزگار برای همیشه محو شوم. بودن در این جا یعنی ذره‌ذره آب شدن، ذره‌ذره سوختن و دم برنیاوردن و ذره‌ذره مرگ تدریجی، تنها تسکین دلم خدای وجودم است که شاهد و ناظر است. پس دادن تاوانی سنگین بدتر از قصاص. بی‌قراری اشک‌ها و دل پردرد مادرم، کمر خرد شده پدرم، صدای خرد شدن آنها را می‌شنوم و می‌بینم و نفرین می‌کنم منجلابی را که در آن دست و پا می‌زنم، شاید مرا سرزنش کنند به همه آنها حق می‌دهم و برای آن بدترین تاوان‌ها را دادم، نمی‌دانم از سر خنده می‌گریم یا از سرگریه می‌خندم. بندبند وجودم درد است، درد است و دوباره درد. نمی‌دانم تا به کی از این واژه سه حرفی بگویم «درد» که از هر طرف بخوانمش درد است و اینکه چه زمانی خورشید زندگی من برای همیشه غروب خواهد کرد و من عاجز و ناتوان، درمانده و نالان و پشیمان اسیر هزاران درد ناگفته که شده خوره روحم و آسایش را از من گرفته می‌روم، برای همیشه تمام محفلات این مکان، خوابیدن، بیداری، راه رفتن، خنده، گریه و... پر از درد و حقارت است و محروم از تمام نیازهای یک دختر هستم.

کاش می‌شد(...) را برگرداند و من زیر هزاران خروار خاک بودم چه سود؟ این زنده بودن یک نوع زجر و عذاب است و پر از ملامت. عاجزتر از آنم که بگویم یا بنویسم که آیا فرصتی دیگر هست؟ آیا جایی برای من در این دنیا هست. بین این قلب‌های چمنی و پر از کینه، بی‌تفاوت با نگاه‌های پر از حقارت و بی‌فروغ در اطرافم زجر می‌کشم. درد است کاش می‌شد به همه بفهمانم بی‌گناهم و چه بد رقم زده‌اند برای دختری بدبخت و درمانده و پشیمان و در آخرین این حرف‌های درون قلبم که رو به فوران است بود، حرف‌هایی که سه سال از گفتن آن عاجز بودم و درون وجود پر از آتشم خیمه زده بود و مرا به وادی جنون کشانده بود و بغض‌ها را در قلبم مدفون کرده بود. اکنون افکار و حرف‌هایم را بدون جمله‌بندی و نامفهوم روی کاغذ آورده‌ام. این حرف‌ها برای توجیه نیست برای سبک شدن قلبم و خاموشی گدازه‌های درون قلبم بوده که هیچ کسی نمی‌فهمد، نمی‌دانم شاید هم بفهمند و از جواب دادن فراری و گریزانند و فقط دنبال یک مقصر می‌گردند که اکنون همه دست‌ها به سوی من است و کسی به خود نمی‌گوید شاید یک کلمه یا یک جمله این دختر واقعیتی از واقعیت‌های ناگفته باشد.